یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا باعث شده تا صبح به یادش بنشینیم
ده قرن ز عمر پسر فاطمه بگذشت یک شب نشد که از داغ فراقش بنشینم
تو را در کدام آسمان میتوان یافت ای آفتاب محجوب؟ تو را در کدام مشرق میتوان به نظاره نشست؟ روزی از چهار سمت زمین بر میخیزی؛ که مشرق برای طلوع تو محدودهی کوچکیاست !
تو را در کدام سال، کدام ماه و کدام جمعه گم کردهایم که هر چه میگردیم، کمتر مییابیم؟! بر ما مپسند که از تکاپویمان بی نتیجه بمانیم! فانوس چشمهای تو، کدام آسمان را روشن کرده است که ما هر چه پیش میرویم جز پردههای ضخیم تاریکی چیز دیگری نمیبینم.
غروب جمعههای بی تو، غروب دردناک تمامی امیدهاست؛ امّا تو چنان سبزی که میرویانی لبخند را از اشک و امید را از یأس. چرا که نا امیدی برای همصدایی با تو کفر است و گریه برای ظهورت حقیر!
هر بهار فرا میرسد؛ در لباسی از شکوه و شکوفه و هر تابستان طلوع میکند؛ در بی کرانی از طلایی و گندم. پاییزهای سرخ و زرد و قهوهای از پس هم میرسند و زمستانهای برف خیز، یلدای انتظار را، ثانیه ثانیه، بر چشمهای پنجرهها تحمیل میکنند، بی آن که نشانهای، حتی نشانهای ما را به لحظهای از حضور تو بشارت دهد. مگر نه این که فصلها از پس هم میروند و میآیند تا ریلهای ممتد دلتنگی را در ایستگاه ترنم و شبنم به هم برسانند؟
مولایم! برخیز و منتظران دل شکستهات را صدا بزن!
برخیز! برخیز! برخیز که وقتِ اجابت است
ای شبیه سپیده، ای خود سپیده! ای خلاصه باران، و ای نجوای آبشار! تو را میخوانیم؛ به صداقت آبی آسمان.